توضیحات
بخشی از کتاب:
روزی بود روزی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. دو تا برادر بودند، یکی هفت تا دختر داشت، آن یکی هفت تا پسر. پدر پسر هروقت برادرش را میدید او را ریشخند میکرد و میگفت: سلام علیکم، پدر هفت مادهسگ، پدر هفت دختر، خجل میشد سرش را پایین میانداخت و میرفت به خانهاش.