توضیحات
بخشی از کتاب:
بارى مولانا نامههاى منظوم و منثور براى استمالت و بازگرداندن شمس میسرود و مینوشت و
با پیامهاى دلنواز، براى او میفرستاد. و حتى فرزند همدلش سلطان ولد را بهسوى شمس به دمشق گسیل داشت، گویند خود مولانا هم در طلب و خاطرنوازى شمس، سفرى به دمشق رفته اما سراغى از او نیافته بود. اطرافیان هم کمکم پشیمان شده بودند. شمس هم بیقراریهاى خود را داشت. خبر از این دلجویىها و باخبرى از آمدن(هاى) مولانا به دمشق و فرستادن فرزندش براى عذرخواهى و بیان پشیمانى غوغائیان، او را بار دیگر به قونیه بازآورد، و همان خلوتنشینىها و رازگویىهاى پرشورو غوغاانگیز گذشته از سر گرفته شد و این فتوح و فرج براى مولانا ــ و شمس هم ــ در سال 644 ق رخ داد. اما اعتراض دوستداران مولانا به بازگشت شمس اوج بیشترى پیدا کرد و گروهى به سرکردگى علاءالدین فرزند کوچکتر مولانا و نابکارى بعضى از فتنهجویان، به یک روایت، شمس را به قتل آوردند. از آنهمه غوغایى که اهل غوغا در قونیه برضد شمس برانگیخته بودند، چنین جنایتى بعید نیست 4. در هر حال در سال 645 ق براى همیشه ناپدید شد و مولانا را در بقیه عمرش داغدل و فریادخوان باقى گذاشت.