توضیحات
بخشی از کتاب:
انگار بشر سعی میکند. از پروردگار بگریزد. باور بر این است. بنابراین، شاید من هم در کودکی همین که قادر به راهرفتن شدم، تنها در پی چنین باوری بود که از آلبرت لوئیس میگریختم. البته که او خداوند نبود، اما نزدیکترین کس به او بود، مردی مقدس. در جامة روحانیت، درصدر، یک پیشوای بزرگ یهود. در دوران کودکی من، پدر و مادرم از افرادی بودند که نزد او عبادت میکردند. وقتی او وعظ میکرد مادرم مرا بر روی زانوانش مینشاند.
و با این همه، وقتی پی میبردم او کیست- یک مرد خدا- از وی میگریختم و با دیدن او، که از آن سوی راهرو میآمد، فرار میکردم. حتی در دوران نوجوانی، وقتی میدیدم به سمت من میآید، به سرعت به راهروی دیگری میپیچیدم. او بلند بالا بود و من در حضورش احساس میکردم خیلی ریز و کوچک هستم. وقتی از پشت عینکش که قابی سیاه داشت به من زل میزد، مطمئن بودم میتواند همة گناهان و نقطهضعفهای مرا ببیند.