توضیحات
بخشی از کتاب:
از آن چشمان سبز و نافذی که در زمینۀ گلرنگ چهره میدرخشید، شرار شیطنت و نشاط و سرزندگی زبانه میکشید و درست نقطۀ مقابل ظاهر آرام و متینش بود. اگر اسکارلت در آن دقایق آنطور موقر و مؤدب نشسته بود، بهخاطر اندرزهای ملایم مادرش و سختگیریهای شدید ددۀ سیاهش بود که بر او تحمیل شده بود؛ اما آن چشمان آشوبگر و فتنهانگیز با آن نگاههای منقلبکننده که اسرار روح سرکشش را آشکار میکرد، از آن خودش بود.
در دو طرفش، استوارت و برنت در صندلیهای راحتی خود فرو رفته بودند و در همان حال که حرف میزدند و میخندیدند، زیر چشم از پشت شیشههای شفاف سایبان باغ، به آفتاب طلایی عصر نگاه میکردند. هر دو چکمه به پا داشتند و هر دو پاهای خود را که در اثر سوارکاری ممتد عضلات قوی پیدا کرده بودند، روی هم انداخته بودند. دو برادر، هریک نوزدهساله، قدشان دو متر و پنج سانتیمتر، استخوانهایشان درشت و عضلاتشان قوی، صورتشان در اثر تابش آفتاب تیره، موهایشان بلوطی و چشمانشان پرنخوت، ولی شاداب و سرزنده و شوخطبع بودند.