توضیحات
بخشی از کتاب:
حتی پیش از بچهدار شدن، مادر خوبی بودم. من در مسائل کودکان با والدینشان خبره بودم تا اینکه صاحب سه فرزند شدم.
انسان در زندگی با کودکان واقعی خود دچار عجز میشود. هر روز صبح به خود میگفتم: امروز روز دیگری خواهد بود چون هر روز با روز قبل متفاوت بود. «تو به اون بیشتر از من چیز دادی!» … «این لیوان قرمزه، من آبیشو میخوام»… «این سوپ رو دوست ندارم»… «من به اتاقم نمیرم.»… «تو بهم دستور نده!» … «اون منو با مشت میزنه.» … «من اصلا بهش دست هم نزدم.»
آنها سرانجام مرا از پای درمیآوردند. گرچه در تصورم هم نمیگنجید که روزی این کار را بکنم، به یک گروه از والدین ملحق شدم. این گروه در یک مرکز راهنمایی کودکان تشکیل جلسه میداد وتوسط روانشناسِ جوانی به نام دکتر هایم گینات اداره میشد.
موضوع جلسهها، احساسات و عواطف کودکان بود و دو ساعت طول میکشید. با سری گیج از هجوم افکاری نو و دفترچهای پر از ایدههای خوب تفهیم نشده، به خانه برگشتم …