توضیحات
بخشی از کتاب:
لائِفسکى عادت داشت در موقع حرف زدن بهدقت به کف دستهاى صورتىرنگش خیره شود؛ ناخنهایش را بجود؛ یا سردستهاى پیراهنش را خم و راست کند. و حالا مشغول همین کار بود.
گفت: «خوب مىدونم که کارى از دست تو ساخته نیست، اما علت این که دارم برات تعریف مىکنم اینه که تنها راه نجات براى آدمهاى شکستخورده و صاف و سادهاى مثل من درددل کردنه. من ناگزیرم هر کارى رو انجام مىدم تعمیم بدم و توضیح و توجیهى براى زندگى احمقانهم در نظریههاى دیگرون پیدا کنم و همینطور در نمونههاى ادبى: در این که اشرافیت ما در حال پوسیدنه، و از این جور چیزها… دیشب راجع به این موضوع زیاد فکر کردم و تسکین هم پیدا کردم، بهخصوص حرفهاى تولستوى تسکینم داد. اگه بدونى گفتههاى تولستوى چقدر با زندگى مىخونه، چقدر بیرحمانه اونها رو بیان مىکنه! اونوقت حالم بهتر شد. در حقیقت، دوست عزیزم، مىخوام بگم اون نویسنده بزرگىیه حالا تو هر چى مىخواى بگو.»