توضیحات
بخشی از کتاب:
انگار همین دیشب بود که آقا حالش بهم خورده بود. روی پشت بام. گفت «من دارم میمیرم.» گفتم، «خدا نکند آقا.» گفت:«نه دیگر، خدا کرده است خدادار میکند. بسم بود. یک عمر زندگی کردم. هفتاد سال کم نیست. زیارت رفتم. سیاحت کردم. گردش رفتم. همه جور. دیگر بس است.» گفتم «آقا بروم همسایهها را خبر کنم.»؟ گفت «برای چه!؟ تو که هستی، چک و چانهام را ببندی». گفتم «آقا من بعد از شما تنها میمانم.» گفت «گریه نکن مشدی. عوضش خدا را داری». گفتم، «آقا من اگر بمیرم، چه کسی چک و چانهام را میبندد؟» آنوقت دیگر چیزی نگفت. یعنی چیزی نداشت که بگوید. گفتم «آقا نمیخواهم نمک بهحرامی بکنم. من یک عمر زیر سایه شما بودم. اگر گذاشته بودید، من و بتول هم آنسال با شما بیائیم کربلا، حالا دیگر اینقدر غریب نبودیم بنا بود یک بچه سید عرب بهفرزندی قبول کنیم، تا دمِ مردن یکی باشد که یک قاشق آب تربت بریزد حلقمان.»