توضیحات
بخشی از کتاب:
هشت ساله بودم که مادربزرگم زرین تاج خانم پای منقل وافور، داستان تولدم را برای چندمین بار با آب و تاب تمام تعریف میکرد. خانم بزرگ میگفت: «صدای تیراندازی و غلغله تفنگداران نایب حسین کاشی که باری دیگر خانه ما را غارت میکردند، مرا بر آن داشت تا مادرت را دقایقی قبل از وضع حمل ترک نموده، با قرآنی سردست، شیون سردهم و اشرار را با قسم دادن به کلامالله مجید، وادار به ترک حیاط اندرونی کنم.»