توضیحات
بخشی از کتاب:
شیپور خاموشى را که در میدان مشق مىکشیدند، خستگى عجیبى به شریفجانىها دست مىداد. در رختخوابهایشان دراز مىکشیدند و در خلوت خانههایشان فکر مىکردند. در طول روز بیرق خاک خورده قشون بالاى عمارت کهنه و کاهگلى ژاندارمرى در اهتزاز بود و پهنه شریفجان و کویر را که تا حد افق کشیده شده بود با کسالت تحمل مىکرد.
ناله شیپور که بلند شد، شریفجانىها خمیازهکشیدند، چشمهایشان را مالیدند و چراغ موشى هشتى خانهها تک تک روشن شد. فرهاد اصلانى دستهایش را به دیوار خانهشان تکیه داد و کوچه را تماشا کرد که در سراشیب ملایمى به دهان تاریکى شب فرومىرفت. باد کویر آرام از روى شیروانىهاى زنگزده شهر مىگذشت و موهاى او را پریشان مىکرد. حمامىها و عذراخانم خیاط جلوى بقالى شیخ على جمع شدند و شیخ على روزنامه نداى شریفجان را خرید و آن را با صداى بلند براى آنها خواند.
گاه مدتها بدون اینکه حرفى بزنند به روزنامه گوش مىدادند و گاه با صداى بلند مىخندیدند. از ا خبار کشف قاچاق، و آمدن سیل و زلزله خوششان مىآمد. اگر جسدى در یکى از غارهاى اطراف شریفجان پیدا مىشد، حمامىها توى بینه هو مىکشیدند و ذبیحاللّه و حسین لولو را صدا مىزدند که بیایند و خبر را بشنوند.
شیخعلى عینکش را از پستوى بقالى بیرون مىآورد و نگاهى به حاضرین مىانداخت و هنگامى که خاطرش جمع مىشد که همه حاضرند و گوششان به اوست سرفهاى مىکرد، روزنامه را زیر چراغ نفتى مىگرفت و گزارشات مهم و محرمانه شریفجان را مىخواند.