توضیحات
بخشی از کتاب:
بیست و یکی، دو سال از عمر حسینعلی می گذشت… روزهای پایانی بهار از راه می رسید و همه جا را سرسبزی و طراوت دربرگرفته بود.
یک صبح بهاری حسینعلی به قصد شکار، سوار بر اسب جوانش راه دشتهای اطراف قره تیکان را در پیش گرفت. همینطور که فقط به شکارش می اندیشید می کوشید تمرکز لازم برای شکار را به دست بیاورد، چشمش به چادرهایی که در چند صدمتری اش برپا بود، افتاد. کمی آنها را نگریست و بی آنکه توجهی بکند به راهش ادامه داد…
پس از مدتی که راه می پیمود، دختری را دید که در میان گلهای زیبای دشت نشسته و از آنها دسته زیبا و بزرگی درست کرده است. آرام به سویش رفت و وقتی به او رسید، بی پروا پرسید:
-دختر جوان، کی هستی؟
دختر با شنیدن صدای حسینعلی در آن سکوت دشت، به ناگاه تکانی خورد به سرعت به پشت سر خود، جایی که صدا از آنجا می آمد، نگریست… سپس رو به حسینعلی کرد و گفت:
-سلام خان…
حسینعلی با تعجب گفت:
-علیک سلام… تو منو از کجا می شناسی؟!
دخترک لبخندی بر لب نشاند و جواب داد:
-مگه می شه این اطراف کسی حسینعلی خان، پسر انوش خان رو نشناسه!
دختر چندگام به سوی خان جوان برداشت و وقتی به او رسید، نیمی از دسته گلی که در دست داشت، جدا کرد، به طرف خان گرفت و لبخند زنان گفت:
-منو ترسوندین، داشتم برای خودم گل می چیدم.
سپس مکثی کرد و همینطور که مستقیما به چشمان خان می نگریست، ادامه داد:
-اینم برای شما، امیدوارم خوشتون بیاد.
خان که از جسارت و رک بودن دختر بسیار خوشش آمده بود، نگاهی عمیق به چهره دخترک انداخت و ناگهان احساس کرد از نگاه سوزان آن دختر، انقلابی در اعماق وجودش برپا شده. خون به شدت به صورتش دوید و قلبش به تندی شروع به کوبیدن کرد.
احساس می کرد از نگاه آن دختر زیبارو، شراره هایی از آتش به جانش چنگ می زند و او را می سوزاند… او تاکنون چنین حالتی را تجربه نکرده بود.