توضیحات
بخشی از کتاب:
آمدند و رفتند، آمدند و رفتند ولی هیچکس نماند. مردان بودند بزرگشده از قامت و نه بزرگشده از وظیفه. آنهایی که توانستند زنبودنم را نبینند، دوستانم شدند و ماندند؛ ولی آنها هم پشت من میآمدند و من آرزومند همراه و همقدمی بودم که نیامد. برای همین آن غروب وقتی یکی را با موهای سفید و شاید همسنوسال خود بر بسترم دیدم که درست به عادت خودم ملافه را تا زیر چشمها بالا کشیده بود، بهشادی بهسویش رفتم که همدم و مونس گمشدهام خودش آمده است. ملافهی سفید را پس کشیدم، خودم را دیدم که آرمیده بودم، بسیار در آرامش، ولی بدنم سرد و یخزده و ده سال پس از حالایم بود.
این آخرین عبور من بود از زندگی…