توضیحات
بخشی از کتاب:
مشدی حسن خیز برداشت؛ در حالی که دیوانهوار دورِ طویله میدوید و شلنگ میانداخت. هرچند قدم کلهاش را میزد به دیوار و نعره میکشید تا که رسید جلو کاهدان و ایستاد. چند لحظه سینهاش بالا و پایین رفت. بعد کلهاش را برد توی کاهدان و دهانش را پر کرد از علوفه و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اصلان کاه رویش ریخته بود. با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون میآمد؛ گفت: ” مگه دُم نداشته باشم نمیتونم گاو باشم؟ مگه بیدُم قبولم نمیکنین؟ ها؟”