توضیحات
بخشی از کتاب:
هنگامی که در سواحل کارائیب پیاده شد، دست روی قلبش گذاشت و قاطعانه با خود گفت که حاضر نیست حتی یک لحظه از زندگی در آنجا را با همه دوران حضور در اروپا عوض کند. هنوز جوانتر و بیتجربهتر از آن بود که متوجه شود قلب انسان همیشه خاطرات تلخ را فراموش و لحظات خوش را بزرگنمایی میکند و به همین دلیل ناراحتیهای زندگی آدمی، قابل تحمل میشود. زمانی که به نردههای عرشه کشتی تکیه داده بود و به خاک وطن نزدیک میشد، پرندگان نشسته روی بامها و رخت شستن و لباس پهن کردن زنان طبقات پایین اجتماع روی طنابهای ایوانهای مناطق پست و عقبمانده شهر را تماشا میکرد و درمییافت چه مسؤولیت سنگینی بر عهده دارد.