توضیحات
بخشی از کتاب:
بىپدر، نام یکى از زندانیان این کریدور بود که هشت سال محکومیت داشت. نام اصلىاش زکى بود. ولى از آن جهت که خیلى تخس و ناسازگار بود و با کوچکترین برخورد، کار را به دعوا و زد و خورد مىکشاند دوستانش سالها پیش این لقب را به او داده بودند، که رویش مانده بود. جاى او در بند یک بود که مجازاتهاى کمترى داشتند. ولى حالا به دستور رئیس زندان، به خاطر همان دعواها و شرارتهایش، از یک ماه پیش به این بند منتقل شده بود که زندانیانش محدودیتهاى بیشترى داشتند. ولى چون عدهشان کمتر بود، برخوردهاشان به حداقل بود و به علت طولانى بودن دوران محکومیت، با سختىهاى زندان خو گرفته و روحیه سازگارترى داشتند.
زکى، قبل از این چندبار به جرم دزدى یا شرارت، محکومیتهاى کوچکى پیدا کرده و به زندان افتاده بود. این بار فرشفروشى توى بازار را زده و توى زمینى که داشتند با پول آن اتاقکى ساخته بود. مثل هر جوان حسابى، زنى گرفته و در سفرى همراه او به مشهد، توبه کرده بود که آخرین دزدىاش باشد. عهد کرده بود که از آن پس به کلى رفتار گذشته را کنار بگذارد و برود دنبال زندگى سالم و شرافتمندانه، همانگونه که برادرش بود و همانگونه که سایر مردم بودند و در سایه قانون هیچکس نمىتوانست به آنها بگوید بالاى چشمشان ابرو است. برادر زکى، محمدبیگ، پنج سال از او بزرگتر بود. خون دل مىخورد که برادر کوچکش تا این حد نادان و ناسازگار بار آمده بود. حتى چندبار خود او را که جثه نحیفترى داشت زده بود. چند وقتى مکتب و بعد مدرسهاش گذاشته بودند. پیاپى رد مىشد و در کلاسها درجا مىزد. وسط امتحان آخر سال در کلاس پنجم، دواتش را به زمین کوبیده، به ناظم جلسه فحش داده و سالن را ترک کرده بود. روز بعد اولین شرارتش بر سر دعواى با یک پاسبان پیش آمده بود که برایش شش ماه زندان آب خورده بود.