توضیحات
بخشی از کتاب:
گره گوار فکر کرد : ”چه به سرم آمده؟ ” مع هذا در عالم خواب نبود. اتاقش، درست، یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک، ولی کاملا متین و بین چهار دیوار معمولیاش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونههای پارچه گسترده بود. گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت میکرد. گراووری که اخیرا از مجلهای چیده و فاب طلایی کرده بود، به خوبی دیده میشد. این تصویر زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی بر سر و یخهی پوستی داشت و خیلی شقورق نشسته و نیمآستین پر پشمی را که بازویاش تا آرنج در آن فرو میرفت، به معرض تماشای اشخاص باذوق گذاشته بود.
گره گوار به پنجره نگاه کرد. صدای چکههای باران،که به حلبی شیروانی میخورد، شنیده میشد این هوای گرفته او را کاملا غمگین ساخت. فکر کرد: “کاش دوباره کمی میخوابیدم تا همهی این مزخرفات را فراموش بکنم!” ولی این کار به کلی غیر ممکن بود زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمیتوانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا میکرد که به پهلو بخوابد با حرکت خفیفی، مثل الاگلنگ هی به پشت میافتاد. صد بار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را میبست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهمی در پهلویش حس کرد، که تا آنگاه مانند آن را در نیافته بود.