توضیحات
بخشی از کتاب:
آن وقت شب، این شبهاى بیابان خشک و بىعلف، زمین حالت عادى خود را از دست مىدهد و دنیا صورت داستان و افسانه به خود مىگیرد. هر تخته سنگ، هر شنریزه، هر برآمدگى، هر صدا، همه چیز زنده مىشود. همه به حرکت مىآیند و عالم خاص خود را جلوه مىدهند. آسمان مانند کاسه فیروزه، که با جواهر زینتش کرده باشند، این دنیاى داستان را از چشم بد حفظ مىکند، چه ممکن بود که جعفر در زندان نباشد! چه ممکن بود که آن احتیاج بىنام که گاهى او را کت بسته هرجا که مىخواست، سوق مىداد بازهم براو مستولى شده باشد و او را به سرگردانى در بیابانهاى جنوب و مرکز و مشرق ایران وادار کرده باشد.
جعفر آدمهایى را که در بیابان با آنها آشنا مىشد دوست داشت. جعفر با چاروادار، ساربان، چوپان، شوفر، ژاندارم، عمله راه، قهوهچى، درویش و ولگرد، در بیابان کنار چشمه، در درههاى سبز، در جادههاى خشک، در جنگل و قهوهخانه آشنا مىشد؛ چند روز، چند شب و یا چند ساعت، و بعد مىرفتند و دیگر پیدا نمىشدند. اینها خودشان را همانطور که بودند نشان مىدادند. خوب بودند، یا بد بودند، همانطورى بودند که خودشان را نشان مىدادند. دیگر آدم فرصت نداشت که در زشتخویى یا خوشدلى آنها شک کند.