توضیحات
بخشی از کتاب:
بریگهام از او خواسته بود که همکارانش را کاملا در جریان کار قرار دهد. آیا بیشتر از آنچه که باید چیزی گفته بود؟ صدای زنگ در خانه را شنید. با خودش فکر کرد حتما یک خبرنگار است. پرده را کنار زد و به بیرون نگاه کرد. دید که یک مأمور پست برگشته و به طرف وانت خودش میرود. در را باز کرد و در حالی که پشتش به طرف وانت خبرنگاران روزنامهها بود که در آن سوی خیابان پارک کرده بودند و سعی داشتند با دوربین لنزدار از او عکس بگیرند. پاکت نامه ساده و در کاغذی پیچیده شده بود. با تمام ناراحتی فکری که داشت مطلبی به خاطرش آمد. داخل خانه شد، آدرس پاکت را خواند، با خط بسیار زیبا نوشته شده بود. زنگ خطری در مغزش به صدا درآمد. احساس کرد که سردش شده است. گوشه پاکت را بین دو انگشتش گرفت و آن را به داخل آشپزخانه آورد. از داخل کیفش یک دستکش سفید که برای باقی نگذاشتن آثار انگشتش همیشه از آنها چند تایی داشت در آورد و دستش کرد، آن وقت پاکت را روی میز پیشخوان آشپزخانه گذاشت و با دست روی آن کشید تا متوجه شود به غیر از کاغذ چیز دیگری در آن نیست.