توضیحات
بخشی از کتاب:
کسانى که مىگویند همه چیز خوب است، مزخرف مىگویند، آنها باید بگویند همه چیز در نهایتِ خوبى است.
کاندید بهدقت به این سخنان گوش مىداد و آنها را بىقید و شرط مىپذیرفت؛ چرا که از نظر او دوشیزه کونهگوند بیش از اندازه زیبا بود، گو اینکه هرگز جرأت نکرده بود این را به او بگوید. او فکر مىکرد پس از سعادت بهدنیا آمدن بارونِ توندرتن ترونخ، دومین سعادت وجود دوشیزه کونهگوند بود، سومى دیدنِ هرروزهى او و چهارمى گوش سپردن به سخنانِ استاد پانگلوس، بزرگترین فیلسوفِ ایالت و بنابراین تمام دنیا.
یک روز وقتى کونهگوند نزدیک قصر در جنگل کوچکى که به آن باغ مىگفتند قدم مىزد، دکتر پانگلوس را دید که زیر بتهها به مستخدمهى مادرش درسى در فیزیک تجربى مىداد، دخترى بسیار جذاب، سبزه و فرمانبردار. از آنجا که دوشیزه کونهگوند علاقهى ذاتى به دانش داشت، نفسزنان به آزمایشهایى که پیشِ روىاش تکرارمىشد، نگریست. بهروشنى دلیلِ کافى دکتر را دید و علت و معلول را مشاهده کرد و با ذهنى پریشان و درگیر و مشتاق دانستن به خانه برگشت، با این رویا که ممکن است دلیل کافىِ کاندید جوان باشد ــ کاندید جوانى که شاید مال او باشد.