توضیحات
بخشی از کتاب:
– چقدر چاقی!
– برو خودت رو مسخره کن.
ایندفعه حرفم را بهخوبی شنید، اما وانمود کرد چیزی نشنیده است، خندید و به راهش ادامه داد. انگارنهانگار که چیزی گفتهام.
فردایش، مثل کسی که ساعتها فکر کرده و ناگهان جواب مسئلهی مهمی را پیدا کرده باشد ایستاد و فریاد کشید:
ـ چقدر چاقی!
ـ مگه مغز خر خوردی؟
راه فراری نداشتم. هر روز این جمله را تکرار میکرد:
ـ چقدر چاقی!
ـ مراقب خودت باش.
از آن به بعد، جوابهایی میدادم که بستگی به مقدار عصبانیتم داشت:
«پدربزرگ! عینک بزن، میری تو دیوار!» «میدونی دیوونهها رو برای جرمهای خیلی کمتر هم زندانی میکنند.» و حتی «اگه بیشتر عصبانیم کنی، مجبور میشی سه تا دندونی رو هم که برات باقی مونده قورت بدی.»
اما شومینتسو، خوشحال و خندان و سرحال، بدون اینکه به فریادهای من توجهی بکند، به وراجی کردنش ادامه میداد. چقدر شبیه لاکپشت بود. حتی چند لحظه هم تحمل دیدنش را نداشتم.